saint sarkis church and chanaqchi waterfall کلیسای سنت سرکیس و آبشار چناقچی در روستای چناقچی علیا
near ‘Abbāsābād, Markazi (Iran)
Viewed 861 times, downloaded 33 times
Trail photos
Itinerary description
سفر به روستای تاریخی چناقچی و بازدید از آبشار و کلیسای روستا
در مورد سفر چناقچی و زیبایی هایی که در این سفر دیدیم حرف ها داریم . بزودی گزارشش را آماده خواهیم کرد . ولی بعضی وقت ها لازم است از آخر به اول شروع کرد . حتما دیده اید بعضی از بچه ها موقع غذا خوردن ، قسمت های خوشمزه اش را کنار می گذارند تا آخر سر بخورند . که مزه اش در دهنشان بماند. بزرگترها هم گاهی اینطوریند .
از اتفاق جالبی که در این سفر افتاد برایتان بنویسم . ظهر به بلندی مشرف به چناقچی که رسیدیم ، گروهی با ماشین آمده بودند. نزدیک گروه شدند و خواستند عکس بگیریم . در ژست های مختلف عکس گرفتیم و بگو و بخند . یکی معلم بود و با خانمش آمده بود . سالها در منطقه معلم ابتدایی بود . خاطره از چناقچی زیاد داشت . از روزهایی که اینجا پر رونق تر بود . گروه دیگر شورای یکی از روستاهای مسیر بود با پسرهایش . اینها نمونه ای کوچک از مردم بسیار بسیار مهربان این منطقه بودند. آقای فروتن ، شورای الویر ، گروه را به شام دعوت کرد. برای اردیبهشت هم برنامه های جالبی پیشنهاد داد . از درخت ۳۵۰۰ ساله الویر تا دیدنی های طبیعی و تاریخی زیاد منطقه . از آشنایی ما با این انسان شریف و رد و بدل شدن شماره ها داشته باشید تا بریم سراغ ادامه ماجرا .
در مسیر برگشت ،جایی که مسیر دو راهی می شود ، تیم ایستاده بود تا همه جمع شوند و نفسی بگیرند . پرایدی توقف کرد . جوانی کمتر از ۳۰ سال با خانمش بود . پیاده شد و سراغ مسئول گروه را گرفت . من و آقا هادی جلو رفتیم . خوش و بشی کردیم به خیال آنکه یکی از ده ها مردمی است که از حضور ما استقبال کرده اند . مامور نیروی انتظامی بود و با نشان دادن کارت ، گفت بسیجی ها گزازش داده اند گروهی دوچرخه سوار با وضعیت نامناسب تردد می کنند . کمی خنده دار بود . خودش هم زیاد مطمئن نبود که دنبال چیست . مدارک را چک کرد و خواست از گروه عکس بگیرد . گرفت . سرمای هوا بقدری بود که مردهایمان هم فقط چشم هایشان بیرون بود و حجاب کامل 😁.
موقع عکس گرفتن طی صحبت های دوستانه ای که در جریان بود پلیس جوان برخورد نامناسبی با آقا هادی داشت . تیم خشکش زد . رفتارش بی معنی بود و نشان از شرایط غیر نرمال داشت . پچ پچ در گروه بالا گرفت . جوانترها تشر می زدند که چرا جواب اهانتش را نمی دهیم و پیرتر ها متاسف و آرام . بعضی ها هم معتقد بودند اینکه مرا کنار می کشد و صحبت می کند ، نشانه درخواست سرپوشیده رشوه است . ...
راستش آنچه تا کنون یاد گرفته ام مرا از رشوه و هر چیزی که مشابه آن با هر اسمی باشد بر حذر داشته است و اصلا احساس من از برخورد این جوان ، این نبود . بیشتر ناپختگی جوانانه ای در رفتارش می دیدم . پیشش رفتم و به آرامی او را دورتر از تیم بردم . آرام گفتم من و شما جوانیم . ایشان دو برابر شما سن دارند . این برخورد شایسته نیست . مدارک را چک کن . اگر کسی مشکلی دارد اقدام کن . مشکلی نیست ولی برازنده شخصیت یک جوان نیست که اینطور برخورد کند . آقا هادی نزدیک تر شده بود و با لحن پدرانه ای گفت پسرم شما همسن دختر منی . جوان داستان ما ، با حالتی که شبیه چنگ انداختن گربه ای بود که در گوشه دیوار گیر افتاده ، با عصبانیت گفت برخورد من بد بود ؟؟؟😡😡 بیاید پاسگاه برخوردی نشانتان می دهم که بدونید دنیا دست کیه . تهدید بود . راستش خود من زیاد مایل به کشدار شدن ماجرا نبودم . نه از بابت اینکه حق با اوست یا با ما . بلکه نمی خواستم خوشی یک روز دور از کار ، با دغدغه های جدید آمیخته بشه . ولی بعضی وقت ها جریانات مثل رد چرخ های ماشین در زمین یخ زده است . سرعت و مسیر را برایت مشخص می کند . آرامش بهترین کار است . آقا هادی گفتند باشه ،برنامه که تمام شد میایم پاسگاه . آرام بود و لبخند به لب داشت . من ولی هاج و واج از رفتار این جوان . 🤔🤔😟😟
به راه افتادیم . تا ماشین ها کمتر از ۲۰ کیلومتر فاصله داشتیم . دقاقی بعد ماشین پلیس آمد . افسری با سه نفر سرباز بودند که تیم را اسکورت می کردند . اگرچه بحث در ابتدا ،خیلی آرام و خوب پیش رفت ولی تهدید جوان و جو امنیتی ایجاد شده ، فضا را سنگین کرده بود. بچه ها پرسیدند ماشین پلیس چرا اومده ، گفتم خواهش کردیم بیاد که کسی مزاحممون نشه . گفتد ....آدمای به این خوبی . چطور دلتون میاد اینطوری بگید .... . واقعا مردم خوبی بودند . بسیار مهمان نواز . با احترام برخورد می کردند و از حضور تیم خوشحال بودند .
جوان مرا به فکر برد . با آقای شورا تماس گرفتم . نگران این بودم که رفتار و گفتار خام این پلیس جوان نتیجه جالبی نداشته باشد . جریان را برای آقای شورا تعریف کردم و خواهش کردم در جلسه مورد نظر در پاسگاه حضور داشته باشند . فقط به عنوان معتمد و ریش سفید محلی . ناراحت از اتفاق پیش آمده ، عذرخواهی کردند و گفتند مسئله را حل می کنند . نمی گذارند خاطره بد در ذهن بچه ها بماند . پیش ماشین ها که رسیدم آقای فروتن (شورا) رسیده بود . آقای دیگری همراشان بود که معرفی کردند ،دهیار ده بود . جزییاتی از جریان رد و بدل شد . آقای دهیار با بخشدار تماس گرفتند . بعد از تبادل کلیات ، آقای بخشدار خواستند با خودم صحبت کنند . از تعداد پرسید و از نوع برنامه . گفتند الان به خاطر شرایط کشور ما باید هوشیار باشیم . داعش در هر شکلی وارد می شود . شاید رنگ عوض کند و در قالب تیم دوچرخه سواری وارد شود . توضیح دادم که بحث اصلا مدارک نیست . چک کنند . وظیفه شان است و ما باید در خدمتشان باشیم . ولی می خواهیم حاشیه ای درست نشود . گفتند بروید صحبت کنید ، مسئله دیگری اگر نبود در مورد برخوردش فردا اقدام می کنم . 👮♂👮♂
همه با هم ، دوچرخه ها را بار زدیم و رفتیم جلوی پاسگاه . ماشین پلیس همچنان اسکورتمان می کرد. من و آقا هادی و آقا قهرمان رفتیم داخل . رییس جوان ، لبخند به لب داشت . تشنه بودم . از افسر خواستم یک لیوان آب بیاورد . پارچ آبی آورد و سیراب شدیم . پرسید چند نفر بودید . ۱۷ نفر . از کجا ؟ از تهران و کرج . با لبخند گفتند خوب مشکلی نیست که . زنگ زدند . بله آقای مهندس . بله بله چک کردم . مشکلی نیست . همه چیزشان درسته . بله . نه چه مشکلی . من ؟ نه آقای مهندس . من که با کسی برخورد بد نمی کنم . حتما سوءتفاهم شده . شاید برداشت دوستان اینطوری بوده . نه نه . باشه چشم صحبت می کنم .
از صحبت هایی که میشنیدیم و روند مکالمه معلوم بود که آقای مهندس ، آقای بخشدار است و پلیس جوان هم مایل تر است مسئله تمام شود . تلفن را قطع کرد و از آقا هادی عذرخواهی کرد . آقا هادی با صمیمیت همیشگی اش با جوان ،خوش و بشی کرد و گفت لبخند خوبه . خیلی خوب . شماره تلفن ها رد و بدل شد و قرار شد سری بعد که می آییم شام را مهمان افسر جوان باشیم . لبخندی روی صورت جوان بود که تلاش می کرد محو نشود .
اتفاقی که تهش خوب بود . از جمله اتفاقاتی که کم پیش می آید و باعث می شود ، برنامه متفاوت و بیاد ماندنی شود . به آقا هادی می گم تو برنامه ها کلی هزینه می کنیم واسه ماشین پشتیبان باز دو سه نفر رو جا می ندازه ، دمشون گرم که هوای تک تک بچه ها رو داشت ماشین پلیس . حداقل من خیالم راحت بود و راحت رکاب زدم 😁😁😁 .
تشکر ویژه از شورای شهر و دهیار الویر ، بخشدار محترم و البته و البته افسر جوان که بازیگر نقش اول این خاطره متفاوت بود .
گزارش کامل سفر را با جزئیات می ذارم بزودی . ولی توصیه جدی اینکه حتما برید این مسیر رو . میگن اردیبهشت زیباتر است ولی همین فصلش هم واقعا زیبا و دیدنی و بیادماندنی بود.
در مورد سفر چناقچی و زیبایی هایی که در این سفر دیدیم حرف ها داریم . بزودی گزارشش را آماده خواهیم کرد . ولی بعضی وقت ها لازم است از آخر به اول شروع کرد . حتما دیده اید بعضی از بچه ها موقع غذا خوردن ، قسمت های خوشمزه اش را کنار می گذارند تا آخر سر بخورند . که مزه اش در دهنشان بماند. بزرگترها هم گاهی اینطوریند .
از اتفاق جالبی که در این سفر افتاد برایتان بنویسم . ظهر به بلندی مشرف به چناقچی که رسیدیم ، گروهی با ماشین آمده بودند. نزدیک گروه شدند و خواستند عکس بگیریم . در ژست های مختلف عکس گرفتیم و بگو و بخند . یکی معلم بود و با خانمش آمده بود . سالها در منطقه معلم ابتدایی بود . خاطره از چناقچی زیاد داشت . از روزهایی که اینجا پر رونق تر بود . گروه دیگر شورای یکی از روستاهای مسیر بود با پسرهایش . اینها نمونه ای کوچک از مردم بسیار بسیار مهربان این منطقه بودند. آقای فروتن ، شورای الویر ، گروه را به شام دعوت کرد. برای اردیبهشت هم برنامه های جالبی پیشنهاد داد . از درخت ۳۵۰۰ ساله الویر تا دیدنی های طبیعی و تاریخی زیاد منطقه . از آشنایی ما با این انسان شریف و رد و بدل شدن شماره ها داشته باشید تا بریم سراغ ادامه ماجرا .
در مسیر برگشت ،جایی که مسیر دو راهی می شود ، تیم ایستاده بود تا همه جمع شوند و نفسی بگیرند . پرایدی توقف کرد . جوانی کمتر از ۳۰ سال با خانمش بود . پیاده شد و سراغ مسئول گروه را گرفت . من و آقا هادی جلو رفتیم . خوش و بشی کردیم به خیال آنکه یکی از ده ها مردمی است که از حضور ما استقبال کرده اند . مامور نیروی انتظامی بود و با نشان دادن کارت ، گفت بسیجی ها گزازش داده اند گروهی دوچرخه سوار با وضعیت نامناسب تردد می کنند . کمی خنده دار بود . خودش هم زیاد مطمئن نبود که دنبال چیست . مدارک را چک کرد و خواست از گروه عکس بگیرد . گرفت . سرمای هوا بقدری بود که مردهایمان هم فقط چشم هایشان بیرون بود و حجاب کامل 😁.
موقع عکس گرفتن طی صحبت های دوستانه ای که در جریان بود پلیس جوان برخورد نامناسبی با آقا هادی داشت . تیم خشکش زد . رفتارش بی معنی بود و نشان از شرایط غیر نرمال داشت . پچ پچ در گروه بالا گرفت . جوانترها تشر می زدند که چرا جواب اهانتش را نمی دهیم و پیرتر ها متاسف و آرام . بعضی ها هم معتقد بودند اینکه مرا کنار می کشد و صحبت می کند ، نشانه درخواست سرپوشیده رشوه است . ...
راستش آنچه تا کنون یاد گرفته ام مرا از رشوه و هر چیزی که مشابه آن با هر اسمی باشد بر حذر داشته است و اصلا احساس من از برخورد این جوان ، این نبود . بیشتر ناپختگی جوانانه ای در رفتارش می دیدم . پیشش رفتم و به آرامی او را دورتر از تیم بردم . آرام گفتم من و شما جوانیم . ایشان دو برابر شما سن دارند . این برخورد شایسته نیست . مدارک را چک کن . اگر کسی مشکلی دارد اقدام کن . مشکلی نیست ولی برازنده شخصیت یک جوان نیست که اینطور برخورد کند . آقا هادی نزدیک تر شده بود و با لحن پدرانه ای گفت پسرم شما همسن دختر منی . جوان داستان ما ، با حالتی که شبیه چنگ انداختن گربه ای بود که در گوشه دیوار گیر افتاده ، با عصبانیت گفت برخورد من بد بود ؟؟؟😡😡 بیاید پاسگاه برخوردی نشانتان می دهم که بدونید دنیا دست کیه . تهدید بود . راستش خود من زیاد مایل به کشدار شدن ماجرا نبودم . نه از بابت اینکه حق با اوست یا با ما . بلکه نمی خواستم خوشی یک روز دور از کار ، با دغدغه های جدید آمیخته بشه . ولی بعضی وقت ها جریانات مثل رد چرخ های ماشین در زمین یخ زده است . سرعت و مسیر را برایت مشخص می کند . آرامش بهترین کار است . آقا هادی گفتند باشه ،برنامه که تمام شد میایم پاسگاه . آرام بود و لبخند به لب داشت . من ولی هاج و واج از رفتار این جوان . 🤔🤔😟😟
به راه افتادیم . تا ماشین ها کمتر از ۲۰ کیلومتر فاصله داشتیم . دقاقی بعد ماشین پلیس آمد . افسری با سه نفر سرباز بودند که تیم را اسکورت می کردند . اگرچه بحث در ابتدا ،خیلی آرام و خوب پیش رفت ولی تهدید جوان و جو امنیتی ایجاد شده ، فضا را سنگین کرده بود. بچه ها پرسیدند ماشین پلیس چرا اومده ، گفتم خواهش کردیم بیاد که کسی مزاحممون نشه . گفتد ....آدمای به این خوبی . چطور دلتون میاد اینطوری بگید .... . واقعا مردم خوبی بودند . بسیار مهمان نواز . با احترام برخورد می کردند و از حضور تیم خوشحال بودند .
جوان مرا به فکر برد . با آقای شورا تماس گرفتم . نگران این بودم که رفتار و گفتار خام این پلیس جوان نتیجه جالبی نداشته باشد . جریان را برای آقای شورا تعریف کردم و خواهش کردم در جلسه مورد نظر در پاسگاه حضور داشته باشند . فقط به عنوان معتمد و ریش سفید محلی . ناراحت از اتفاق پیش آمده ، عذرخواهی کردند و گفتند مسئله را حل می کنند . نمی گذارند خاطره بد در ذهن بچه ها بماند . پیش ماشین ها که رسیدم آقای فروتن (شورا) رسیده بود . آقای دیگری همراشان بود که معرفی کردند ،دهیار ده بود . جزییاتی از جریان رد و بدل شد . آقای دهیار با بخشدار تماس گرفتند . بعد از تبادل کلیات ، آقای بخشدار خواستند با خودم صحبت کنند . از تعداد پرسید و از نوع برنامه . گفتند الان به خاطر شرایط کشور ما باید هوشیار باشیم . داعش در هر شکلی وارد می شود . شاید رنگ عوض کند و در قالب تیم دوچرخه سواری وارد شود . توضیح دادم که بحث اصلا مدارک نیست . چک کنند . وظیفه شان است و ما باید در خدمتشان باشیم . ولی می خواهیم حاشیه ای درست نشود . گفتند بروید صحبت کنید ، مسئله دیگری اگر نبود در مورد برخوردش فردا اقدام می کنم . 👮♂👮♂
همه با هم ، دوچرخه ها را بار زدیم و رفتیم جلوی پاسگاه . ماشین پلیس همچنان اسکورتمان می کرد. من و آقا هادی و آقا قهرمان رفتیم داخل . رییس جوان ، لبخند به لب داشت . تشنه بودم . از افسر خواستم یک لیوان آب بیاورد . پارچ آبی آورد و سیراب شدیم . پرسید چند نفر بودید . ۱۷ نفر . از کجا ؟ از تهران و کرج . با لبخند گفتند خوب مشکلی نیست که . زنگ زدند . بله آقای مهندس . بله بله چک کردم . مشکلی نیست . همه چیزشان درسته . بله . نه چه مشکلی . من ؟ نه آقای مهندس . من که با کسی برخورد بد نمی کنم . حتما سوءتفاهم شده . شاید برداشت دوستان اینطوری بوده . نه نه . باشه چشم صحبت می کنم .
از صحبت هایی که میشنیدیم و روند مکالمه معلوم بود که آقای مهندس ، آقای بخشدار است و پلیس جوان هم مایل تر است مسئله تمام شود . تلفن را قطع کرد و از آقا هادی عذرخواهی کرد . آقا هادی با صمیمیت همیشگی اش با جوان ،خوش و بشی کرد و گفت لبخند خوبه . خیلی خوب . شماره تلفن ها رد و بدل شد و قرار شد سری بعد که می آییم شام را مهمان افسر جوان باشیم . لبخندی روی صورت جوان بود که تلاش می کرد محو نشود .
اتفاقی که تهش خوب بود . از جمله اتفاقاتی که کم پیش می آید و باعث می شود ، برنامه متفاوت و بیاد ماندنی شود . به آقا هادی می گم تو برنامه ها کلی هزینه می کنیم واسه ماشین پشتیبان باز دو سه نفر رو جا می ندازه ، دمشون گرم که هوای تک تک بچه ها رو داشت ماشین پلیس . حداقل من خیالم راحت بود و راحت رکاب زدم 😁😁😁 .
تشکر ویژه از شورای شهر و دهیار الویر ، بخشدار محترم و البته و البته افسر جوان که بازیگر نقش اول این خاطره متفاوت بود .
گزارش کامل سفر را با جزئیات می ذارم بزودی . ولی توصیه جدی اینکه حتما برید این مسیر رو . میگن اردیبهشت زیباتر است ولی همین فصلش هم واقعا زیبا و دیدنی و بیادماندنی بود.
Waypoints
Comments (3)
You can add a comment or review this trail
به نظر نمي امد كه مسير خيلي زيبا باشد ولي با توجه به اعتمادي كه به دوستمان ايدين داشتم مطمئن بودم بايد حوصله كنم وبا گذشت زمان به زيبايي هاي مسير افزوده ميشد وكوهها ي پربرف به زيبايي مسير مي افزود ودر انتها ابشارزيباي چناقچي روزمان را زيباتر وزيباتر كرد ويكبار ديگر اين منطقه به ما اموخت كه درپس اين گردنه ها وكوهها جاييي هست كه چشمان مان رانوازش دهد
مسیر بسیار زیبا و جالبی است . عکس ها هم فوق العاده اند
متاسفانه این نوع برخوردها، شیرینی برنامه را از بین میبره. خوبه که با تدبیر، حل کردید