Activity

دست به سنگ تا قله

Download

Trail photos

Photo ofدست به سنگ تا قله Photo ofدست به سنگ تا قله Photo ofدست به سنگ تا قله

Author

Trail stats

Distance
11.05 mi
Elevation gain
7,867 ft
Technical difficulty
Very difficult
Elevation loss
1,178 ft
Max elevation
12,261 ft
TrailRank 
44
Min elevation
5,553 ft
Trail type
One Way
Coordinates
579
Uploaded
April 18, 2021
Be the first to clap
1 comment
Share

near Darakeh, Tehrān (Iran)

Viewed 232 times, downloaded 1 times

Trail photos

Photo ofدست به سنگ تا قله Photo ofدست به سنگ تا قله Photo ofدست به سنگ تا قله

Itinerary description

این نوشتار بازگویی یکی از خاطره‌های به‌یادماندنی از اولین کوه‌پیمای‌های سخت من است که در مرداد ۹۸ اتفاق افتاد. پیش از هرچیزی لازمه بگم که این مسیر برای دانلود و پیمایش اصلا مناسب نیست، مکان‌ها توش حدودی ثبت شدن و تنها به این دلیل ثبت کردمش که بتونم درس‌هایی که از این برنامه گرفتیم رو با هایکرهای تازه‌کار به اشتراک بگذارم.

پنجشنبه دهم مرداد سال ۱۳۹۸ بعد از چندین برنامه موفق شب مانی در کوه به همراه رفیق همیشگی، محمد میردامادی عزیز قرار برنامه کوه‌پیمایی تا پناهگاه پلنگچال، شب‌مانی و بعد بازگشت از تله‌کابین را داشتیم. قرارمان مثل همیشه ساعت ۵ بعدازظهر بود که گرمای هوا قابل تحمل‌تر می‌شد. پس از خرید آخرین چیزهای لازم نزدیک ساعت ۶ از میدان درکه راهی شدیم. پس از حدود هفت کیلومتر و دو ساعت و نیم بعد هنگام غروب آفتاب به پناهگاه رسیدیم. استراحت‌کردیم و عصرانه‌ای خوردیم و سپس دوراهی پاکوب بعد از پناهگاه را که معمولا افراد به سمت شرق و سمت تله‌کابین ادامه ‌می‌دهند به سمت چپ رفتیم. کمی جلوتر از مکان‌های صافی که قبلا کمپ کرده‌ بودیم به یکی دو آب‌بند رسیدیم که پشت دومی در بستر رودخانه که بخش اعظمش خشک شده بود وسایل را زمین گذاشتیم. بستر آب‌راه به‌دلیل آبرفتی و سنگ‌ریزه‌ای بودنش برای چادر و خوابیدن خیلی مناسب نبود. بعد از برنامه های متعدد هردو می‌دانستیم که خواب در کمپ به‌دلیل شرایط محیطی و ویژگی‌های خاص خودش، خواب با کیفیتی نمی‌شود و چیزی که آن را بدتر می‌کند جای کج و ناصاف است چون خواب را بیش‌ازپیش سبک می‌کند و علاوه‌ بر آن ممکن است علاوه بر خستگی با کمر و گردن درد بیدار شوید. برای همین کمی اطراف را گشتیم و درنهایت دیدیم همانجا بهترین‌جای ممکن است. کمی وقت گذاشتیم و در تاریکی زمین را تا جایی که ممکن بود صاف کردیم.کمی بعد چادر پهن شد. مدتی دراز کشیدیم و بعد رفتیم سراغ شام. آتش را به راه انداختم و محمد هم مشغول سیخ زدن جوجه کباب مخصوصش شد.
شام را که خوردیم دیگر کیف‌مان کوک شد، کمی حرف زدیم، من چند عکس گرفتم، شهر پردود را از دور ناسزا گفتیم و نزدیک ساعت یک بامداد رفتیم برای خواب. خیلی زود متوجه شدیم کف با وجود کارهایی که کردیم هنوز خیلی ناصاف است و اذیت می‌کند. در این برنامه هر دو دچار کمبود امکانات بودیم. محمد کیسه‌خوابش را به دوستش قرض داده بود و یک لا پتوی مسافرتی بیشتر نداشت، من از آن طرف کیسه خواب داشتم ولی زیراندازم خیلی خوب نبود. کلا با تجهیزات محقری می‌آمدم و می‌رفتم چون هنوز این کار برایم فعالیتی ثابت نشده بود. در نتیجه کفش و کیفمم استاندارد نبود و بیشتر بدرد دانشگاه رفتن میخورد تا کوه رفتن. انگار هردو قرار بود که خوب نخوابیم. من مقداری داروی خواب‌آور که برایم اشتباها تجویز شده بود داشتم. داروی قوی بود که نوک سوزنش آدم را یک روز خواب می‌کرد. ربعش کردم و یک ربع را خوردم و کمی هم به محمد دادم و بعد نیم ساعت افتادیم. این هم یکی دیگر از آن نکات مهم است که قبل‌تر توجه کمتری به آن داشتم:«اینکه استفاده از هر دارویی در طبیعت باید با دقت و ملاحظه خیلی بالایی استفاده شود». مثلا خیلی‌ها برای رقیق‌کردن خون در کوه از آسپرین استفاده می‌کند که در اصل با ایجاد اختلال در روند انقعاد خون به این تاثیر منجر می‌شود که اگر احتمال زخمی شدن و خون ریزی در کوه را در نظر بگیرید قطعا آن را با مصرف آب یا حداکثر ایبوبروفن جایگزین می‌کنید.

صبح روز بعد یعنی جمعه ۱۱ مرداد، حدود ساعت ۹ با انرژی ولی بدن درد جای خواب‌مان بیدار شدیم. قرار بود که صبح ساعت ۵ و ۶ بیدار شویم که در خنکی بتوانیم برگردیم پناهگاه و از سر دوراهی به سمت تله‌کابین برویم. قبلا هم یکی دو بار دیر بیدار شده بودیم و تجربه آفتاب‌سوختگی هنوز جایش درد می‌کرد؛ در نتیجه تصمیم گرفتیم ناچارا تا بعدازظهر صبر کنیم. شب قبل، موقع گشت زدن اطراف محمد گفت بالای تپه مجاور یک کلبه دیده و انگار صدای سگ شنیده است. با گوگل مپ دیدم که در آن محدوده جای ردیف‌های درخت هست و پس احتمالا باغی آنجاست. تصمیم گرفتیم برویم و باغ را ببینیم. چون آب هم نیاز داشتیم و از طرفی هیچکدام نمی‌خواستیم تا بعدازظهر که برمی‌گردیم پایین، دوباره به پناهگاه برویم، پس در همان آفتابی که قرار نبود زیرش راه برویم، مسیر را به سمت بالا ادامه دادیم. حدود ساعت ۱۱ به یک دو راهی رسیدیم که از هر دو سمت جای آبرفت و مسیر چشمه وجود داشت همانجا تپه‌های خاکی را دیدیم که سوراخ‌های بزرگی داشتند. کمی رفتیم جلوتر و دیدیم در اصل با یک یخچالی مواجه هستیم که در گرم‌ترین روزهای سال به کمک چند سانت خاکی که رویش نشسته هنوز یخ‌یخ است و با قطره‌قطره ذوب شدن، مسیر را پر آب می‌کند. بخش‌های زیادی از این یخچال از داخل ذوب شده و حالت طاقی شکل ایجاد کرده بودند که بعضی جاها همان طاق هم ذوب شده و ریخته بود؛ ما هم بجای دور زدنش از روی همان طاق احتمالا سستی راه رفتیم که احتمالا می‌توانست بریزد و دست و پایمان را بشکند! کمی بعدتر به باغ رسیدیم. جای بسیار زیبایی بود و اکثرا درختانش بنظر گردو می‌آمدند و هوای آن محدوده را خنک نگه می‌داشتند. از اینجا به بعد مسیرمان کمی سخت شد و ما بی‌توجه به اینکه برگشتنی هم داریم، راه را ادامه می‌دادیم. کمی جلوتر که رفتیم، یک دختر و پسر دیدیم و خوشحال شدیم که خیلی هم تنها نیستیم که البته معلوم شد آن‌ها خیلی خوشحال نشدند که خیلی تنها نیستند! در نتیجه ما هم کمی سرعت‌مان را کم کردیم تا راحت باشند. در نزدیکی آب باز چند دقیقه‌ای ایستادیم که نفس تازه کنیم. آفتاب خیلی پرقدرت مشغول سوزاندن بود در نتیجه تصمیم گرفتیم زیر دیواره سنگی که جلوتر زیرش سایه بود برویم. کمی که حرکت کردیم، دختر و پسری که دیدیم هم نگو همانجا استراحت می‌کردند که دیدند ما مسیر را ادامه می‌دهیم ترسیدند و بلندشدند و مسیر را برگشتند. وقتی رسیدیم متوجه شدیم زیر آن دیواره سنگی که دوستان مشغول بودند، در حقیقت آغل سنگی گوسفند است و بو می‌دهد و نمی‌شد ماند. دور و بر را چرخی زدیم و آخرسر زیر یک تخته سنگ بزرگ که زیرش خالی شده بود وسایل را گذاشتیم و کمی خوابیدیم.

البته همانجا هم اثرات حضور گوسفند بود ولی میشد باز کمی استراحت کرد. پس از نیم ساعت، تصمیم گرفتیم در یک حوضچه کوچکی که رد شدن از آن دشوار بود کمی آب تنی کنیم و سپس برگردیم. وسایل را زیر تخته سنگ گذاشتیم و و وارد حوضچه شدیم. آب فوق العاده سردی داشت که از سرچشمه یخی‌اش خبر می‌داد ولی بشدت لذت‌بخش بود و حسابی کیف کردیم. در عرض دو دقیقه هم خشک شدیم و رفتیم سراغ وسایل. انقدر این برنامه خوب بود که هردومان نمی‌خواستیم برگردیم، من کمی من‌ومن کردم و دیدم محمد هم دلش به ماندن است. گفت بنظرت چیکار کنیم؟ من که با شلوار جین و کفش دو اومده بودم گفتم:«انقدر با تله‌کابین برگشتیم که اصلا پایین رفتن تو کتم نمیره این کفشمم واقعا فقط میشه باهاش بالا رفت و بدرد پایین اومدن نمی‌خوره». از طرفی من تازه داشتم کارم را تغییر می‌دادم و قرار بود از یکی دو هفته آینده جای جدیدی مشغول شم و بیکار بودم. محمدم که منتظر بود گفت پس بمونیم و سریع با محل کارش تماس گرفت و شنبه را مرخصی گرفت.

حالا تصمیم گرفته بودیم یک روز دیگر هم بمانیم، نمی‌خواستیم هم پایین برگردیم، از طرفی کار دیگری برای انجام دادن نداشتیم. تصمیم گرفتیم همچنان صعود کنیم و اصلا از ایستگاه ۷ برگردیم. با اینکه نه تصمیمی برای رسیدن به قله‌ وجود نداشت و نه تجربه‌اش، با بیشترین اعتمادبنفس و کمترین دانش سر اینکه چقدر تا نوک کوه فاصله است حدس‌هایی زدیم، محمد گفت ۲-۳ ساعت، من گفتم اصلا تو بگو بدترین حالتش ۴ ساعت :)). و به همین سادگی بدون تجهیزات کافی به سمت نوک نامشخصی از کوه روانه شدیم. شاید برای یک کوهنورد حرفه‌ای که آموزش دیده و دانش تئوری کسب کرده این مساله بسیار بدیهی باشد اما عموم افراد یا نمیدانند یا مثل ما فراموش می‌کنند که ارتفاع از پایین کمتر بنظر می‌رسد و از بالا به پایین، بیشتر درنتیجه ممکن است بدلیل یکی از مرسوم‌ترین خطاهای دید سرازناکجاهایی درآوردند که خوابش را هم نمی‌دیدند.
بعد از گذشت یک ساعت و خورده‌ای من کمی جهت راست را گرفتم چون ته وجودم نگرانی شکل می‌گرفت که نمی‌دانستم از چیست. در همین حین مسیر پاکوب تمام شد و به سمت چپ بستر رودخانه و احتمالا گردنه مرگ‌روح روانه شد. محمد گفت چرا آنطرفی می‌روی و برای اینکه جواب مشخصی بهش بدهم کمی فکر کردم و یادم آمد تله‌کابین سمت شرق ماست و گفتم اصلا ما داریم از مقصد دور می‌شویم! که نگو دلیل نگرانی‌ام هم همین است. همانجا نیمچه یال بی‌پدرومادری را دیدم که اسبی آزاد آن انتها رویش داشت می‌چرید. پس سمت بالا رفتیم. خیلی اتفاقی همین موقع آنتن وصل شد و گوشی زنگ خورد. نگو خانه مهمان داریم و می‌گویند کی می‌رسی من هم درحالی که ناشیانه روی شیب شدید بدون پاکوب، با کفش ناراحت داشت پدرم درمی‌آمد گفتم:«خیلی خوش‌گذشته امشب نمی‌آیم و میریم سمت تله‌کابین - یکی از مهمان‌ها هم که آشنا بود گفت تله‌کابین ایستگاه هفت کار نمی‌کند، من هم گفتم - اون نمی‌دونه کار می‌کنه» و خداحافظی کردم. درصورتی که درستش این است که بی‌آنکه دیگران را نگران کنید همیشه جای حدودی‌تان را خصوصا اگر جدید و نا آشناست اطلاع دهید. درصورت وجود هراتفاقی هرچه محدوده جست‌وجو را کمتر کرده باشید شانس نجاتتان بیشتر است.
هرچی یال را ادامه می‌دادم شیبش بیشتر شد. دیدم محمد که مساله تله‌کابین توی ذهنش رفته بیشتر به راست متمایل است و در نتیجه من هم به آن سمت متمایل شدم تا به یک سری صخره بزرگ رسیدیم. با سختی خودمان را بالا کشیدیم و من متوجه پاکوب خیلی نازکی شدم که معمولا جای حرکت مال رو است. پس ارتفاع‌گیری متوقف شد و مستقیما به سمت شرق رفتیم تا در نهایت به یک سری آب‌بند پلکانی رسیدیم. آب‌بندها درحقیقت سرچشمه اصلی رودخانه درکه و دارای مخزن و خروجی بودند. چشمه‌ای با آبی فوق‌العاده تمیز و گوارا. فضای زیادی جز دو بطری برای آب نداشتیم برای همین علاوه بر پرکردنشان تا حد تهوع آب خوردیم. یعنی کمبود تجهیزات و اشتباه یکی پس از دیگری.

مسیر آب‌بندها را به سمت بالا ادامه دادیم. جهتمان شمال شرقی بود، درنتیجه گاهی بالا می‌رفتیم و گاهی شیب را عرضی طی ‌می‌کردیم. پس از دو ساعت و نیم حرکت درحالی که فقط ۳۵۰ متر ارتفاع گرفته بودیم خسته رسیدیم به نوک تپه‌ای که به اندازه ۵۰ در ۱۰۰ متر مساحت مسطح داشت و درحد دو ردیف سنگ به‌صورت آجری چیده بودند که احتمالا یک گوسفندسرای نیمه‌کاره بود چون جلوتر یک دسته گوسفند و یک چوپان هم آنجا دیدیم. بعد از این تپه شیب بسیار زیاد خاکریزی بود که اندک جاپایی هم رویش دیده می‌شد که احتمالا برای چوپان و دام بود. ساعت نزدیک هفت شده و حسابی خسته بودیم. روی قسمت بیرونی یک دیواره رسوبی نشستیم و آخرین سهم از وعده غذایی محاسبه نشده برای روز اضافه را خوردیم. یک تخم مرغ پخته را با نصف گوجه لقمه کردیم، همان لقمه هم تقسیم و بعد میل شد. یک عدد تخم مرغ فقط مانده بود که گذاشتیم آخرشب آن را تقسیم کنیم. با وجود اینها ولی روحیه‌مان هنوز خیلی خوب بود و پیش از آنکه بلند شویم، تیغه سایه‌روشن غروب آفتاب را ساده‌لوحانه بدون نگرانی‌های امروز که از روی همان بلندی حرکت می‌کرد نگاه کردیم. برای ادامه مسیر متوجه شدم که ۴ الی ۵ گردنه هست تا به بالا برسیم. روی این یال گردنه‌دار به امید آخرین راه باقی‌مانده، شیب تندی که بین ۳۰ تا ۴۵ درجه تغییر می‌کرد را شروع کردیم به پیمودن. من پنج تا بیشتر از این گردنه‌های سنگی ندیده بودم ولی هرچی می‌رفتیم بیشتر می‌شدند. نگو خیلی بیشترند فقط از زاویه دید ما مخفی‌اند. به روش‌های مختلف سعی می‌کردیم شیب را کم‌ کنیم، زیگ‌زاگ، عمودی، عرضی می‌رفتیم تا پیمایش این مسیر قابل تحمل‌تر شود. خیلی انرژی صرف کردیم تا رسیدیم به یکی از همین گردنه‌ها که این‌بار پر از تکه‌سنگ‌های تخت سیاه رنگ بود که اثر رگه‌هایشان را می‌توانید روی عکس‌های ماهواره‌ای منطقه توچال ببینید. هوا ساعت ۸ و خورده‌ای شده بود و محمد نگرانیش بیشتر می‌شد. من هنوز ولی روحیه‌ام بد نبود نشسته بودم و از ماه عکس می‌گرفتم که دیدم محمد اصرار می‌کند حرکت کنیم و یهو متوجه شدم درحالی که نمی‌دانم کجا هستم، دارم از حلال ماهی عکس می‌گیرم که خودش یک هشدار بزرگ برای دو نفر آدم تنها با تجهیزات محدود است که غذا هم دیگر ندارند. پس برای بار چندمی که عددش هم از دست رفته بود دوباره راه افتادیم و ولی دیگر جان نداشتیم. ضمن اینکه این قسمت حرکت خیلی سخت‌تر بود. روی این تک سنگ ها چهاردست‌وپا راه می‌رفتیم که لیز نخوریم؛ چون هر قدم که می‌ر‌فتی همان‌قدر سر می‌خوردی و پایین می‌آمدی و در این شرایط دست به سنگ شدن یعنی اوج مصرف انرژی با کمترین بازدهی ممکن. درحالی که این گردنه‌ها را به‌صورت عمودی طی می‌کردیم صدایی شنیدیم که صدای دام و چارپا بود. دو دقیقه بعد درحالی که سنگ‌ها را سرخوران طی می‌کردیم، کله یک گوسفند را دیدم که با تعجب دارد ما را نگاه می‌کند. زود یکی دوتای دیگر هم به او ملحق شدند. به محمد گفتم انقدر کارمون عجیبه که این موجود احمق هم به ما نگاه عاقل‌اندرصفیه داره. درحالی که صف گوسفندان از بالای سرما رد شدند ما به چوپانشان رسیدیم. یک چوپان افغان مهربانی بود که با خنده گفت اینجا چیکار می‌کنید؟ْ خسته پرسیدیم هیچ راهی اینجا نیست به سمت تله‌کابین؟ انگار درست متوجه نشد ولی گفت بالاتر جاده هست. همینو یکم بروید بالا به جاده می‌رسید. نفهمیدم منظورش از این جاده چیست بعد که ادامه دادیم گفتم چی میگفت این؟ جاده؟ اینجا؟ محمد هم که نگران بود گفت ولش کن فقط بریم. ده دقیقه بعد معلوم شد واقعا این بالا جاده‌ای هست. جاده‌ای از روی یک مسیر بسیار قدیمی که از سمت امامزاده‌داوود شروع می‌شود و بعد از طی چند گردنه و اضافه شدن یک مسیر از سمت شهرستانک به توچال می‌رود. مسیر فوق‌العاده‌ای بود. هوا کاملا تاریک بود و بشدت گرسنه بودیم ولی با سرعت می‌رفتیم و حالمان کمی بهتر شده بود. نمایی از شهر به رنگ مذاب ناشی از چراغ‌های خیابان‌ها هم مسیر را روشن نگه داشته بودند. درحالی که قله شاه‌نشین را از روی سر گذراندیم چند ساختمان در دور دست دیدم که نمی‌دانستیم اینجا چه‌می‌کنند. یعنی حتی شناخت مرسوم مردم از منطقه‌ای که می‌رفتیم را هم نداشتیم. در آخر نزدیک ساعت ۱۰ به تله‌کابینی رسیدیم که قرار بود مثلا ساعت ۷ به آن برسیم و شاید ما را پایین بیاورد بی‌خبر اینکه در روز روشنش هم کار نمی‌کند. ناامید درهای فلزی تله‌کابین را زدیم و خبری نشد تا اینکه چندتا داد زدیم و نگهبان ایستگاه پنجره‌اش را باز کرد و گفت چی‌میخواید و گفتیم گرسنه‌ایم، نونی چیزی دارید به ما بدید، ایشون هم گفتند کمی ماکارونی دارم برای خودمه برید؛ هتل شاید چیزی داشته باشن». فهمیدیم آن ساختمان‌ها در اصل برای هتل توچال‌اند و در نتیجه ناامید و خسته به سمت پشت کوه سرازیر شدیم. من که فقط یک لا پیراهن تنم بود شدیدا به‌خاطر جو و بادهای شدید منطقه سردم شده بود و قندم افتاد.
گیج و بی‌حال رفتیم تا به هتل رسیدیم. ساعت ۱۰ و نیم بود و احتمالا کسی شاید اصلا در را باز نمی‌کرد. در زدیم نگهبانی آمد جلوی در و گفت چی‌می‌خواید و ماهم نالان گفتیم گرسنه‌ایم. او هم احتمالا آد‌م‌های مثل ما به پستشان کم نخورده با ترش‌رویی ردمان کرد که برویم بمیریم اما ما باز اصرار کردیم تا مجبور شد از یک نفر بالادستی مشورتی بگیرد. بلاخره یکی از مسوولین رسپشن در را باز کرد.

خیلی تشکر کردیم و خوشبختانه یکسری میان‌وعده و وسایل صبحانه به قیمت سرگردنه داشتند تا ما از گرسنگی نجات پیدا کنیم. ما هم هرچی پول داشتیم گذاشتیم و غذا خریدیم. از نون پنیر و گردو بگیرید تا مربا و عسل و خامه و تکه‌های آناناس هرچی داشتند خریدیم. مسوول هتل متوجه شده بود که خیلی گرسنه‌ایم کمی قیمه نخورده داشت که آن را هم آورد و عذرخواهی کرد که برنج نداریم. ما هم با کلی تمجید گرفتیم. عملا نجاتمان داد. خسته و گرسنه ولی شدیدا خوشحال و نجات یافته پر از آذوقه و آب سریع رفتیم که جای کمپی پیدا کنیم. حوصله پیدا کردن جای صاف و نرم نداشتیم باند هلی‌کوپتر را دیدیم و بی‌توجه به مسائل ایمنی قضیه سریع روی گوشه باند چادر را باز کردیم. وضعیت جوی بسیار سرد و عجیب بود. هرچند دقیقه به تناوب دقیقی باد شدیدی به جهت نامشخصی توی دره می‌پیچید و بعد یکهو گم‌وگور می‌شد. انقدر قوی بود که چادر را می‌خواست پرواز دهد برای همین سنگ‌های بزرگی چارگوشه چادر گذاشتیم. پریدیم داخل و عین دو موجود تمدن‌ندیده به غذاها حمله‌ور شدیم. در عرض ۶-۷ ساعت پیاده‌روی زیر آفتاب سوزان و آب‌تنی رسیدیم به گرسنگی و افت قند و سرما و باد شدید. در کوه خصوصا در ارتفاعات بالا بهترین فضاها گاهی حتی در چند دقیقه طوری دگرگون و خراب می‌شود که افراد شوکه می‌شوند و نمی‌توانند تصمیمات درستی بگیرند و وضعیت وخیم‌تر می‌شود.

پس از صرف تقریبا همه غذا با شکمی گرسنه رفتیم بخوابیم اما دما بشدت افت کرد و راحت روی ۱-۲ می‌چرخید. من عملا کیسه‌خوابم را پوشیده بودم و محمد هم زیرپتویش می‌لرزید. هردو خواب‌آور خوردیم اما محمد خیلی کمتر خورد. من درحالی که سردم بود به کمک دارو خوابم برد ولی محمد عملا تا صبح لرزید، البته گاهی از ترس باد باز بیدار می‌شدم. انقدر شدت باد زیاد بود که چهار قلوه سنگ‌ داخل چادر را ۲۰ سانت هل می‌داد و می‌آورد روی سرم، طوری که من نگران بودم که چقدر تا گوشه باند فاصله داریم و کی قرار است تلپی پایین بیفتیم.

صبح محمد من را بیدار کرد. اعصابش خورد بود، نخوابیده بود، منم خیلی خواب‌آلود بودم. بزور صبحانه خوردیم و کمپ را جمع کردیم به سمت تله‌سیژ که نگهبان هتل گفته بود خودش آن را صبح ساعت ۷ روشن می‌کند رفتیم، هرچی منتظر ماندیم خبری نشد. پس راهی خود ایستگاه هفت شدیم. در مسیر روی تپه، زیرانداز کیسه‌خوابم هم از کیفم جدا شده بود رفته بود پایین و وقتی فهمیدم انقدر بالا بودیم که حوصله حتی پیدا کردنش را نداشتیم ولی موفق شد که اعصاب من را هم خورد کند. به تله‌کابین رسیدیم. دو کوهنورد دیگر را دیدیم که از سمت کلکچال به توچال آمده بودند و می‌خواستند با تله‌کابین پایین بروند. خبر بد را آن‌ها دادند: تله‌کابین ایستگاه ۷ چندوقتی است کار نمی‌کند. خیلی عصبی بودیم. درنهایت متوجه شدیم تعدادی از پرسنل تله‌کابین می‌خواهند پایین بروند و برای آن‌ها مثکه کار می‌کند. با کمی خواهش تمنا و پول بیشتر و نیم ساعت منتظر ماندن راضی شدند که ما را همراه خودشان ببرند. انقدر در ذهنمان تصور پیاده پایین رفتن از آن ارتفاع با آنچه که روز قبل گذرانده‌ بودیم سخت بود که هرطور شد توانستیم همراه دو کوهنورد دیگر سوار و روانه شهر شویم. همینکه تله‌کابین راه افتاد حالمان بهتر شد، دو همسفر جدید هم روحیه مثبتی داشتند و لقمه کوکو و آسپرین تعارف کردند. وقتی برگشتیم له و لورده بودیم و حالمان خوش بود. محمد با آنکه شب نخوابیده بود سرکار رفت و من هم خود را تا ظهر به خانه رسیدم. تا مدت زیادی هنوز اثرات فشار ناگهانی که در این برنامه به خودمان آوردیم حس می‌شد ضمن اینکه بعدا گزیدگی‌های آزاردهنده‌ مانند جای نیش ساس و کک روی بدن‌ هردومان درآمد که مشخص شد نتیجه خوابیدن زیر آن تخت سنگی‌ بود که اثرات وجود گوسفند در اطرافش وجود داشت. احتمالا آن دختر و پسر هم حسابی گزیده شدند! خلاصه انقدر چیزهای دردهای ریز و درشت داشتیم که تا بیشتر از یکی دوماه هیچکداممان سمت هیچ تپه‌ای نرفتیم و چه‌برسد به کوه.

شاید همانطور که گفتم برای بسیاری از دوستان کارکشته توصیه‌های حاکی از اشتباهاتی که در این سفر دو روزه ما اتفاق افتاد شاید پیش‌پاافتاده تلقی شود اما هرکدام از این‌ اشتباهات در مکان ناجور یا هوای خراب می‌تواند حوادث خطرناکی را ببار بیاورد. در نتیجه ما هنوز پس از دو سال و تجربیات بسیار بیشتر باز هم از شیرینی و درس‌های مهم این سفر یاد می‌کنیم و امیدوارم شما از خواندن آن سرگرم شده باشید.

Waypoints

PictographMountain hut Altitude 7,862 ft

پناهگاه پلنگچال

PictographCampsite Altitude 8,087 ft
Photo ofکمپ شب نخست Photo ofکمپ شب نخست Photo ofکمپ شب نخست

کمپ شب نخست

کمپ شب اول ما پش یکی از آب‌بندهای ساخته شده در نزدیکی سرچشمه آب‌راه‌های درکه در هوایی خنک با نمایی کوچک از شهر تهران

PictographWaterfall Altitude 7,977 ft
Photo ofآبشار کوچک

آبشار کوچک

PictographPhoto Altitude 8,219 ft
Photo ofیخچال‌های طبیعی Photo ofیخچال‌های طبیعی Photo ofیخچال‌های طبیعی

یخچال‌های طبیعی

پس از پناهگاه پلنگچال و کمی قبل‌تر از باغ گردویی که در مسیر به قله پنگچال است چند یخچال طبیعی بسیار جالب توجه وجود دارد که بخشی از آب درکه را حتی در مرداد ماه تامین می‌کرد. روی این یخچال را مقدار زیادی خاک پوشانده بود که احتمالا دلیل اصلی ذوب نشدنش تا گرم‌ترین زمان سال بود.

PictographTree Altitude 8,344 ft
Photo ofباغ گردو

باغ گردو

PictographWaterfall Altitude 8,517 ft

استخر طبیعی

در محدوده لوکیشنی که مشخص کردم حوضچه آب کوچکی تشکیل شده که آب بسیار سردی دارد و برای آب‌تنی کردن در روزهای گرم سال مناسب است.

PictographWaypoint Altitude 8,633 ft
Photo ofاستراحت و عصرانه

استراحت و عصرانه

آخرین استراحت ما قبل از ادامه مجدد مسیر در ساعت ۴

PictographWaypoint Altitude 8,938 ft

محل مناسب کمپ

PictographWaypoint Altitude 9,555 ft

آب بندها

PictographWaypoint Altitude 10,570 ft

آخرین لقمه غذای باقی‌مانده‌مان

PictographWaypoint Altitude 9,948 ft
Photo ofگوسفندسرای نیمه‌کاره Photo ofگوسفندسرای نیمه‌کاره Photo ofگوسفندسرای نیمه‌کاره

گوسفندسرای نیمه‌کاره

PictographRisk Altitude 11,388 ft
Photo ofدست به سنگ

دست به سنگ

ساعت هشت و چهل دقیقه شب، در آخرین گردنه‌های باقی‌مانده به مسیر امام‌زاده داوود به توچال بسیار نامستحکم و آماده ریزش تکه سنگ‌های تیز

PictographWaypoint Altitude 11,754 ft
Photo ofباند هلی‌کوپتر

باند هلی‌کوپتر

PictographWaypoint Altitude 12,251 ft
Photo ofایستگاه هفت

ایستگاه هفت

Comments  (1)

You can or this trail